کوتاه شدن. (فرهنگ فارسی معین). - کوته شدن دست کسی از چیزی، بدان دسترس نداشتن: از این راز گر هیچ آگه شود ز چاره مرا دست کوته شود. فردوسی. و رجوع به کوتاه شدن شود. ، پایان یافتن. خاتمه پیدا کردن. تمام شدن: سرم گر ز خواب خوش آگه شدی ترا جنگ با شیر کوته شدی. فردوسی. دگر آنکه باشد نصیبین مرا چو خواهی که کوته شود کین مرا. فردوسی - کوته شدن داوری، پایان یافتن جدل و مرافعه. فصل خصومت. رفع شدن اختلاف: ولیکن چو معنیش یاد آوری شوی رام و کوته شود داوری. فردوسی. رجوع به کوتاه شدن شود
کوتاه شدن. (فرهنگ فارسی معین). - کوته شدن دست کسی از چیزی، بدان دسترس نداشتن: از این راز گر هیچ آگه شود ز چاره مرا دست کوته شود. فردوسی. و رجوع به کوتاه شدن شود. ، پایان یافتن. خاتمه پیدا کردن. تمام شدن: سرم گر ز خواب خوش آگه شدی ترا جنگ با شیر کوته شدی. فردوسی. دگر آنکه باشد نصیبین مرا چو خواهی که کوته شود کین مرا. فردوسی - کوته شدن داوری، پایان یافتن جدل و مرافعه. فصل خصومت. رفع شدن اختلاف: ولیکن چو معنیش یاد آوری شوی رام و کوته شود داوری. فردوسی. رجوع به کوتاه شدن شود
به ستوه آمدن. به تنگ آمدن. عاجز شدن. ملول گردیدن: ستوه آمدند آن دلیران از اوی همی گفت هر کس که این نامجوی. فردوسی. از ایشان فراوان بیفکند گیو ستوه آمدند آن سواران نیو. فردوسی. ستوران از تشنگی بستوه آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493). و در همه جنگها بستوه آمدند و در خطر میشدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 473). و رعیت خود از وی بستوه آمده بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 75). بر نیمه شب آسمان ستوه آمد ازگریۀ سخت و نالۀ زارم. مسعودسعد. و از مداومت ضرب بستوه آمده او را فرو گذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 192). دو لشکر بیک جا گروه آمدند شدند از خصومت ستوه آمدند. نظامی. در آمد بجنبش دو لشکر چو کوه کز آن جنبش آمد جهان را ستوه. نظامی. ، فرسودن. سوده شدن. له شدن: از آواز گردان بتوفیدکوه زمین آمد از نعل اسبان ستوه. فردوسی
به ستوه آمدن. به تنگ آمدن. عاجز شدن. ملول گردیدن: ستوه آمدند آن دلیران از اوی همی گفت هر کس که این نامجوی. فردوسی. از ایشان فراوان بیفکند گیو ستوه آمدند آن سواران نیو. فردوسی. ستوران از تشنگی بستوه آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493). و در همه جنگها بستوه آمدند و در خطر میشدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 473). و رعیت خود از وی بستوه آمده بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 75). بر نیمه شب آسمان ستوه آمد ازگریۀ سخت و نالۀ زارم. مسعودسعد. و از مداومت ضرب بستوه آمده او را فرو گذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 192). دو لشکر بیک جا گروه آمدند شدند از خصومت ستوه آمدند. نظامی. در آمد بجنبش دو لشکر چو کوه کز آن جنبش آمد جهان را ستوه. نظامی. ، فرسودن. سوده شدن. له شدن: از آواز گردان بتوفیدکوه زمین آمد از نعل اسبان ستوه. فردوسی
زاییده شدن کودک. متولد شدن کودک: که از دخترپهلوان سپاه یکی کودک آمد چو تابنده ماه. فردوسی. چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر. فردوسی. و رجوع به کودک و کودک آوردن شود
زاییده شدن کودک. متولد شدن کودک: که از دخترپهلوان سپاه یکی کودک آمد چو تابنده ماه. فردوسی. چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر. فردوسی. و رجوع به کودک و کودک آوردن شود
کوتاه شدن. قصیر گشتن. (فرهنگ فارسی معین). ورجوع به کوتاه شدن شود، مختصر کردن کلام خاصه در جدال. سخن را اطاله ندادن، ملایم بودن پس از ادعای بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجازاً در تداول عامه، صرف نظر کردن از ادامۀمطلب و گفتگو و مرافعه و خصومت. (فرهنگ فارسی معین) ، کوتاهی کردن در امری. قصور ورزیدن درکاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاهی کردن شود، قصور چنانکه جامه بر اندام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوچک شدن قد لباس
کوتاه شدن. قصیر گشتن. (فرهنگ فارسی معین). ورجوع به کوتاه شدن شود، مختصر کردن کلام خاصه در جدال. سخن را اطاله ندادن، ملایم بودن پس از ادعای بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجازاً در تداول عامه، صرف نظر کردن از ادامۀمطلب و گفتگو و مرافعه و خصومت. (فرهنگ فارسی معین) ، کوتاهی کردن در امری. قصور ورزیدن درکاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاهی کردن شود، قصور چنانکه جامه بر اندام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوچک شدن قد لباس
کوتاه کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوتاه کردن شود. - کوته کردن دست از چیزی، از تصرف در آن خودداری کردن. احتراز کردن از مداخلۀ در آن. دوری و اجتناب کردن از آن. دست کشیدن از آن: ز چیز کسان دست کوته کنی دژآگاه را بر خود آگه کنی. ابوشکور. ای حجت خراسان کوته کن دست از هر ابلهی و سراوشانی. ناصرخسرو (دیوان ص 478). می نماید که جفای فلک از دامن دل دست کوته نکند تا نکند بنیادم. سعدی. سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست تا سر نکنی در سر سودا که تو داری. سعدی. که دستی به جود و کرم کن دراز دگر دست کوته کن از ظلم و آز. سعدی. کوته نکنم ز دامنت دست ور خود بزنی به تیغ تیزم. سعدی (گلستان). - کوته کردن دست کسی از چیزی، او را از مداخله و تصرف در آن بازداشتن. دور کردن و برحذر داشتن وی از پرداختن به آن: به بنده چه داده ست کیهان خدیو که از کار کوته کند دست دیو. فردوسی. بدان را، ز بد دست کوته کنید همه موبدان بر خرد ره کنید. فردوسی. بدان را ز بد دست کوته کنم روان را سوی روشنی ره کنم. فردوسی کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار باغ را کوته دو دست ازدامن فروردجان. ضمیری. - کوته کردن زبان از حدیث و گفتار، در باب آن به ایجاز و اختصار سخن گفتن. در آن باب سخن نگفتن: گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید که هیچ حاصل از این گفتگو نمی آید. سعدی. و رجوع به کوتاه، کوته و کوتاه کردن شود. - کوته کردن قصه و سخن و حدیث و...،موجز کردن آن. مختصر کردن آن. به ایجاز و اختصار بیان کردن آن: ای خاقانی دراز شدقصه جان خواهد یار، قصه کوته کن. خاقانی. شرح این کوته کن و رخ زین بتاب دم مزن واﷲ اعلم بالصواب. مولوی. گفت حجتهای خودکوته کنید پند را در جان و در دل ره کنید. مولوی. سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن چو روزگار به پیرانه سر ز رعنایی. سعدی. در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق کوته کنم که قصۀ ما کار دفتر است. سعدی (کلیات چ فروغی ص 540). - کوته کردن گمان کسی از بدی، خاطر او را ازآن آسوده ساختن. تصور او را از بدی زدودن: مرا از بد و نیک آگه کنید ز بدها گمانیم کوته کنید. فردوسی. - کوته کردن نظر از چیزی، چشم از آن برداشتن. دیده از آن برگرفتن. ننگریستن به سوی آن. نظر نکردن به آن: سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز ور روی بگردانی در دامنت آویزد. سعدی. و رجوع به کوتاه کردن شود
کوتاه کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوتاه کردن شود. - کوته کردن دست از چیزی، از تصرف در آن خودداری کردن. احتراز کردن از مداخلۀ در آن. دوری و اجتناب کردن از آن. دست کشیدن از آن: ز چیز کسان دست کوته کنی دژآگاه را بر خود آگه کنی. ابوشکور. ای حجت خراسان کوته کن دست از هر ابلهی و سراوشانی. ناصرخسرو (دیوان ص 478). می نماید که جفای فلک از دامن دل دست کوته نکند تا نکند بنیادم. سعدی. سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست تا سر نکنی در سر سودا که تو داری. سعدی. که دستی به جود و کرم کن دراز دگر دست کوته کن از ظلم و آز. سعدی. کوته نکنم ز دامنت دست ور خود بزنی به تیغ تیزم. سعدی (گلستان). - کوته کردن دست کسی از چیزی، او را از مداخله و تصرف در آن بازداشتن. دور کردن و برحذر داشتن وی از پرداختن به آن: به بنده چه داده ست کیهان خدیو که از کار کوته کند دست دیو. فردوسی. بدان را، ز بد دست کوته کنید همه موبدان بر خرد ره کنید. فردوسی. بدان را ز بد دست کوته کنم روان را سوی روشنی ره کنم. فردوسی کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار باغ را کوته دو دست ازدامن فروردجان. ضمیری. - کوته کردن زبان از حدیث و گفتار، در باب آن به ایجاز و اختصار سخن گفتن. در آن باب سخن نگفتن: گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید که هیچ حاصل از این گفتگو نمی آید. سعدی. و رجوع به کوتاه، کوته و کوتاه کردن شود. - کوته کردن قصه و سخن و حدیث و...،موجز کردن آن. مختصر کردن آن. به ایجاز و اختصار بیان کردن آن: ای خاقانی دراز شدقصه جان خواهد یار، قصه کوته کن. خاقانی. شرح این کوته کن و رخ زین بتاب دم مزن واﷲ اعلم بالصواب. مولوی. گفت حجتهای خودکوته کنید پند را در جان و در دل ره کنید. مولوی. سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن چو روزگار به پیرانه سر ز رعنایی. سعدی. در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق کوته کنم که قصۀ ما کار دفتر است. سعدی (کلیات چ فروغی ص 540). - کوته کردن گمان کسی از بدی، خاطر او را ازآن آسوده ساختن. تصور او را از بدی زدودن: مرا از بد و نیک آگه کنید ز بدها گمانیم کوته کنید. فردوسی. - کوته کردن نظر از چیزی، چشم از آن برداشتن. دیده از آن برگرفتن. ننگریستن به سوی آن. نظر نکردن به آن: سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز ور روی بگردانی در دامنت آویزد. سعدی. و رجوع به کوتاه کردن شود
کم شدن طول و ارتفاع چیزی، کاسته شدن، قطع شدن، یا کوتاه شدن دست کسی از چیزی. دسترس نداشتن بدان از آن پس: و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان بکلی کوتاه شود. یا کوتاه شدن زبان. خاموش شدن
کم شدن طول و ارتفاع چیزی، کاسته شدن، قطع شدن، یا کوتاه شدن دست کسی از چیزی. دسترس نداشتن بدان از آن پس: و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان بکلی کوتاه شود. یا کوتاه شدن زبان. خاموش شدن